Friday, January 27, 2006

کمی آرامش

لحظه زیبائیست
هوای سردو مه گرفته بامداد و تیرهای چراغ برق که هنوز در حال نورافشانی اند,سوز سرما
را بر روی پوست صورتم حس میکنم و کرختی که بر اندامم افتاده
آسمان ابریست,نمیخواهد بغضش را بشکند و زار زار بر زمین و زمینیان بگرید تا از هجوم
سیل باران همه جا خیس و نمناک شود و اسباب شادی دهقانان
شاید این هنگام همان شفق است,از خورشید خانوم که خبری نیست
باز غم همه وجودم را فرا میگیرد,تصویری از زنان و دختران که در دل سرمای صبحگاهی گوشه
خیابان در انتظار وانت بارهائی نشسته اند که هر روز برای بردنشان به محل کار در مزارع و باغهامی آیند
چه بگویم که دردناک است,تنها سکوت است که در این لحظات حکمفرمائی میکند
سوز سرما سبب شده تا جفت جفت کنار یکدیگر بنشینند و با چادرهایشان چنان روی بر گیرند که بیننده گمان میبرد اینان اسلام زده ترینها در جهانند
تا این زمان حصار چادر را بسیار زشت میدیدم امّا دیدن این منظره کمی از بار منفی که نسبت به این موضوع داشتم کاست,این نتیجه حاصل شد در جامعه ای که فقر اقتصادی بیداد میکند و اسباب کشیده شدن زنان به بازار سخت و زمخت کار میشود چنین حصاری ميتواند مفیدواقع شود
امّا کمی تفکّر بد نیست که چگونه این مادران فرصتی برای محبّت و تربیت فرزندانشان پیدا
میکنند,آیا خواهند توانست نسلی مفید تحویل جامعه دهند؟باور نمیکنم
اگر چنین فرزندی روزگاری مرتکب قتل شد آیا باید بر اساس همان قوانین پست مذهبی بر دارش آویخت؟؟؟؟

به راهم ادامه میدهم,آغاز یک روز سخت و پر مشقّت کاری,بر خلاف همه روز از شهر خارج میشویم
تا به یکی از ارتفاعات جنگلی و روستاهای اطراف شهر برای کار برویم
به راستی که آرامش بخش است زندگی به دور از هیاهو و سروصداهای شهری ,تنها صدائی که گوش را
نوازش میدهد صدای پرندگان و خروسهای ده است
هوای مه آلود و درّه ای که از وسطش رودخانه پر آبی در جریان است ,با آبی خنک و زلال
اینجا همه زندگیست
تمامیه کوهها و تپّه های اطراف از چادر سپید برف پوشیده شده اند
آنقدر شیفته شده ام که سرما را پاک از یاد برده ام و بر خلاف روزهای قبل اشتیاق بیشتری برای کار دارم
هنگام ظهر با محبّت زن چارقد به سر روستائی غافلگیر شدیم او که برای اوّلین بار بود ما شهرنشینان غریبه را میدید با طغاری از آش داغ به سراغمان آمد تا دگربار محبّت و مهربانی روستانشینان را به ما شهرنشینان تمدّن زده اثبات کند
شاید خوردن غذاهای پر کالری ایرانی برای برخی سخت باشد امّا نجات یافتن از آن خوراک مصنوعی و خوردن آش داغ کنار آتش در آن سرمای سوزناک بسیار دلچسب تر از این حرفها بود
به یاد زندگی در شهر افتادم و اینکه همسایه ای از همسایه ای دیگر سالها بی خبر است در حالیکه این مردم اصلا ما را نمیشناسند
اینهمه خلوص در رفتار بی نظیر است چه مردمان نیکو سرشتی گفتن از مهر و محبّت این مردم ساده زیست اینجا نمیگنجد
دل کندن از آن هوای مطبوع و نغمه های زیبای پرندگان بسیار سخت بود شاید کمی کودکانه باشدامّا زنده کردن کودک درون بسیار شیرین است
آنجا همه زندگی بود

Thursday, January 19, 2006

شهرام مرد؟

تو عالم خودم نشسته بودم روی نیمکت کنار شوفاژ به گلدان شمعدانی کنار پنجره که روبروم بود نگاه میکردم
منتظر یک دوست تو مطب دکتر نشسته بودم خوشبختانه دکترم هنوز نیومده بود
دخترک منشی تمام اون مدت یا با خودکارش یه چیزایی مینوشت یا اینکه زیر چشمی زاغ من میزد
مدت کوتاهی نگذشته بود که صدای جیغ در اتاق بلند شد صداش وحشتناک بود انگار به دلم چنگ میزد یکدفعه سکوت داخل اتاق شکست.گویا سالها میشد که روغنکاری نشده
از پشت در پیرزن و پیرمردی خمیده وارد اتاق شدن. پیرزن چاق و نقلی در حالیکه کیف دستیش دور مچ دستش تلو تلو میخورد آروم آروم اومد نشست کنار من خودش رو ول کرد روی نیمکت مثل اینکه خستگی تمام عمرش با خودش آورده بود
پیرمرد عصای قهوه ای رنگش رو به زمین میکوبید تا خودش برسونه به میز منشی دکتر.در همین حال پیرزن نفسی از عمق وجودش کشید بعد دستش کرد توی کیف دستیش دو تا دفترچه درآورد داد به پیرمرد
پیرمرد در حالیکه از شدت لرزش دستاش چیزی نمانده بود تا دفترچه ها از دستش پرتاب بشه دفترچه ها رو گذاشت روی میز منشی
دخترک دفترچه ها رو گرفت کمی مکس کرد گفت:حاج آقا هر دوبا هم مریض شدین؟
پیرمرد: چه میشه کرد دخترم پیری دیگه
پیرزن پرید تو حرفاشون گفت: ننه نمیدونی که همه استخونام درد میکنه دکتر گفته تپش قلب دارم یه عالم برام قرص و ضماد نسخه کرده .الهی گرفتار پیر نشی ننه .خیر ببینی دخترم
کارش که تموم شد اومد نشست کنار پیرزن
تلویزیون داخل اتاق روشن بود یه آقایی داشت اخبار نطق میکرد
پیرمرد بد جوری نگاه میکرد. بعد از چند لحظه رو کرد به منشی گفت: ببخشید دخترم راست میگن شهرام مرده؟
دخترک اینبار داشت با روز نامه ها بازی میکرد یه دفعه به خودش اومد
شهرام؟ کدوم شهرام؟ شهرام دیگه کیه حاج آقا؟
پیرمرد آب دهانش قورت داد
شهرام دیگه همون رئیس جمهور اسرائیله
دخترک سرخ شد یکدفعه مثل بمب منفجر شد رفت پشت روزنامه شروع کرد کر کر خندیدن
من همینطوری مات مونده بودم
در حالیکه دخترک منشی خندش تموم شده بود و داشت چشماش پاک میکرد
پیرزن گفت: من از خدا هفتاد و چهار سال عمر گرفتم همه اینهااومدن و رفتن, شاه رفت, صدام رفت, خمینی ام اومد و رفت, شهرامم میره چه فرقی به حال ما میکنه ما همیشه همین بودیم, تازه بدتر میشه که بهتر نمیشه

پی نوشت
شخصی که به زور توانسته بود بعد یک عمر خوندن حقوق قضایی یک شغل قراردادی داخل یکی از بیدادگاههای رژیم پیدا کنه
میگفت:صبح یکی از روزایی که نشسته بودیم پشت میز درحال رسیدگی به کارهای عقب مونده بودیم یکی از کارمندهای قدیمی و مسن با یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد
تعجب کردم پرسیدم فلانی چی شده؟خبریه؟حتما بازنشسته شدی؟یا کسی ازدواجی ....راست بگو چه خبره؟
گفت مگه خبر نداری نمیدونی که آریل شارون رفته تو کما
آه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!واقعا که
اینجا چه خبره,این مردم از کجا اومدن

Thursday, January 12, 2006

درک آن معنا

قرار نبود این متن را اینجا بگذارم ,اما عذاب وجدان رهایم نکرد و حس کردم این همان درد مشترک است, میدانم که مدتیست از مسیر اصلی یعنی همان نیشتر زدن بر زخمهای اجتماعی دور شده ام و نمک پاشیدن روی زخمها را از یاد برده ام,اما واجب است این سیاه مشق را اینجا بیاورم,اگر موجب ممد حیات نشوداسباب ممد ممات را فراهم خواهد کرد
خوب به زندگی خیره شو با خودت کمی تامل کن, بیاندیش چند سال و اندی از عمرت میگذرد تا به حال چه کارهایی انجام داده ای پس از ان چه خواهی کرد؟ آیا غیر از این است که تنها در مسیر گذشتگان گام برداشته ای, یعنی خلاصه کردن زندگی بر اساس سه اصل خوردن خوابیدن و تولید مثل یعنی تکرار تکرارها, شما به دنیا می آیید بزرگ میشوید ازدواج میکنید کارو تلاش میکنید برای زندگی مادی بهتر و در نهایت باقی گذاردن نسلی از خود و مرگ.آیا غیر از این به جزء استثناءهای بسیار قلیل سراغ دارید؟گمان نکنم

خوب که فکر میکنم, نمیدانم در جمع انسانها با حیوانات چه فرقی دارند, یک گاو را در نظر بگیرید او هم میخورد میخوابدو تولید مثل میکند و جانداریست پر از منافع مادی گوناگون برای بشر در حالیکه انسانها بیش از منفعت تولید ضررو زیان میکنند و اگر هر کس شرایطش را داشته باشد به راحتی دست به جنایت میزند و ظاهر یک شخص عادل را نیز به خود میگیرد

دومین مهمی که ذهنم را مشغول کرده این شخصیتهای متزلزلیست که هر روز در حال افزایش است اینکه چرا انسان هیچوقت اغناء نمیشود همه ما دارای خواسته های متفاوتی هستیم و تمامیه تلاشمان را برای رسیدن به آن خواسته ها میکنیم .اما اینجااز همه مهمتر این نکته است که پس از دست یافتن به آن هدف پس از مدتی خوشی و شادمانی زود گذر نسبت به آن بی رغبت
میشویم.فرض کنید شما برای دست یافتن به یک کتاب چه کار ها انجام میدهید یا هر خواسته دیگری, خوب که به آرشیو خودم نگاه میکنم میبینم پر شده از کتابها و مجلاتی که تنها چندین صفحه اول آنها را خوانده ام و حالا در حال خاک خوردن میباشند

حالا میفهمی چرا گفتم کاش عشقباز میبودیم, گفتم تا به خاطر بسپاریم که مانند یک گاو زندگی نکنیم یا خواسته هایمان را درست بفهمیم و خواسته های زود گذر نداشته باشیم و همواره خوشیهایمان را پس از رسیدن به یک هدف حفظ کنیم چه بسیار جوانهایی که به دانشگاه رفته اند اما دیگر آن حس و حال اولیه را ندارند, فکر میکنید بار علمی این دانش آموختگان چقدر باشد

گمان میکنم بر همین اساس است که بسیاری از ازدواجهایی که با آنهمه شور و شوق آغاز میشود سرانجام به راهروهای دادگاه های خانواده کشیده شده و منجر به طلاق میشوند,و وای بر کودکی که حاصل این زندگی باشد, مطمئنا لطمات روحی بزرگی را متحمل میشود

گفتم تا گمان نکنید منظور از عشقباز همان شبهای ارضاء جنسیست

برای درک بهتر موضوع سری به
  • اینجابزنید
    و ببینید جزء کدام دسته اید

    پی نوشت
    نمیدانم چرا فراموش کردم اصلا برای چی آمده بودم اینجا,از یاد برده ام که آمدنم تنها برای فریاد زدن دردها از دل کلکیست که هر شب سکوت را میشکند تا و جدانها را بیدار کند

  • Tuesday, January 03, 2006

    عشقباز

    امشب با تمام خستگی باقی مانده از مشغله روزانه در حالیکه چشمانم به اختیارم نیست.خاطرات کهنه دوران کودکی در ذهن مخشوشم زنده شد
    یاد محله ای افتادم که سالها پیش آنجا زندگی میکردیم , محله ای پر از بچه های قد و نیم قد,از هر سن و سالی چهار پنج تا بچه بود, همه باهم به مدرسه میرفتند و باز میگشتند
    تعداد بچه ها از سال پنجاه و پنج زیادتر شده بود از آن سال به بعد تعداد پسران و دختران محل سیر صعودی پیدا کرده بود بیشتر ازهمه تعداد بچه هایی بود که از سال شصت به بعد به متولد شده بودند گویی تمامی پدران و مادران به یکباره تصمیم گرفته بودند تا به فرمان امام دستار بندشان عمل کنند و به عملیات ضربتی زاد و ولد کمک کنند
    همیشه اون محله پر از هیاهوی بچه ها بود ,هر روز نمایش جنگ و دعوا انگار که فیلمهای هالیوودی در دوران تلخ ممنوعه یا غرب ممنوع گامی در میان جوانان و بچه های این محل گذاشته بودند تا فیلمنا مه های زنده اکشن توی این محل اجرا بشه
    به قول یکی از پیرمردای محله مثل سگ و گربه با هم درگیر میشدند تا همدیگر را خونین مالین کنند
    خوب به یاد دارم توی یکی از همون روزها دو تا از جوونهای محل با هم گلاویز شده بودند و هی خط و نشان میکشیدند, در این بین مرد بالغی بسان جوانهای قدیمی با آن سبیلهای آنچنانی در حال جدا کردن اونها از هم بود که همان سبب شده بود بیشتر به سمت یکدیگر حمله کنند و هی ژست بگیرند
    مرد یکی را محکم گرفته بود و مدام میگفت : من میشناسمش اونم عشقبازه

    همین حرفهای مرد برام یه سئوال بزرگ شد.عشقباز یعنی چی؟
    کمی جلوتر رفتم از یکی از بزرگترها که اونجا ایستاده بود سئوال کردم
    عشقباز یعنی چی؟
    باسه چی دعوا میکنن؟ برا ناموسه؟
    در حالیکه می خندید گفت : ناموس؟ دعوا به خاطر کبوتره
    اینا همشون کفتربازن

    تازه یه کم دوزاریم افتاد که عشقباز یعنی چی
    به واقع که عشقباز بودند نمیدانید به خاطر کبوتر چه ها که نمیکردند
    ناهار خورده یا نخورده وقتی از سر کار می آمدند بالای بامها در حال عشقبازی بودند
    از این خاطره به یاد فیلم گوست داگ افتادم و بیشتر از آن به یاد آن حکایت تذکرةالاولیاء از ابوسعید
    آنجا که از پاک بازی و راست بازی امیر مقامران سخن به میان می آید
    کاش میتوانستیم عشقباز باشیم

    عشق
    روال عادی زندگی را برهم مزن
    دست شستن از روزمرگی ها در اختیار توست
    ذهن یعنی گذشته, گذشته مرده
    آدم باید جایی این را بشکند و بیرون از آن بجهد
    ذهن زندان است, بردگی ست
    خود را از آن آزاد کن
    و وقت آن رسیده است

    البته که میدانم هنوز به طور روشن از آن آگاه نیستی
    اما بیخبر هم نیستی
    شجاعت خود را جمع کن و خود را به ناشناخته ها پرتاب کن
    تنها یک گام کافی است
    زیرا گام بعدی خود به خود برداشته میشود

    اما به فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن ادامه نده
    فکر کردن وعده میدهد که تورا به جایی ببرد
    اما این وعده همواره وعده می ماند
    زیرا فکر کردن تا جایی که به زندگی مربوط است
    پدیده ای ست ناتوان
    پس لطف کن و وجودی باش
    تردید نکن
    چیزی نداری که از دست بدهی
    زیرا چیزی نداری
    این را بفهم و هیچ چیز و هیچ کس باش

    برگرفته از کتاب یک فنجان چای
    آشو

    Free Site Counters
    sokoot night