Thursday, February 09, 2006

مازوخیسم مذهبی

چند روزی بود که با خانه تماس میگرفت امّا هر بار من نبودم.با خودم گفتم حتما کار مهمّی داره! تصمیم گرفتم شب خودم تماس بگیرم
یکی از حدسهائی که میزدم درست از آب درآمد. خواست که با هم شب بیرون برویم . این از عادات دیرینه من است که بعضی شبها برای قدم زدن بیرون میروم .امّا این دفعه با دفعه های پیش فرق میکرد گفت میخواهیم جای خاصّی برویم سئوال کردم کجا؟ تا نام برد من درجا زدم و کمی عقب نشینی کردم اوّلین بار بود که چنین خواسته ای داشت تا به حال از روحیّات واقعی من چیزی نمیدانست کمی سست شدم منّ من کنان خواستم قانعش کنم که اونجا جای من نیست,من نمیتوانم اما مدام اصرار داشت که نه خوش میگذره!حتما باید همراه من باشی
مدّت کوتاهی بود که با همدیگر آشنا شده بودیم ,چند سالی سنّش از من کمتر بود نمیخواستم خاطرش از من رنجیده شود در هر صورت قبول کردم.لباسی سفید پوشیدم تا بیشتر متوجّه افکارم بشود
بعد از یک ترافیک طولانی و پرداخت هزینه گزاف در حالیکه گوشه خیابان منتظر ایستاده بود پیدایش کردم تا میتوانست از محیط آنجا تعریف کرد تا هر چه بیشتر از آمدنم پشیمان شوم.آنقدر گفت تا به یکی از محلّه های قدیمی شهر رسیدیم هنگام قدم زدن متوجه موضوع بسیار جالبی شدم جلوی درب اکثر خانه ها جعبه های چوبی را گذاشته بودند که تعداد زیادی شمع در حال سوختن بود در حال کنجکاوی بود که تعدادی دختر جوان با آن تیپ و قیافه های اروپائی جلو آمدند و شروع کردند به بوسیدن جعبه و روشن کردن شمع .بیش از حد تعجّب آور بود آمیزش میان فرهنگ غرب و خرافه پرستی در میان جوانان این سرزمین ِ به تاراج رفته
کمی آن طرفتر تعدادی دیگ روی شعله های آتش در حال جوشیدن بود به اصرار رفتیم آنجا جمعیّتی ایستاده بودند و این نمایش مسخره آشپزی را تماشا میکردند کمی نگذشت که رفت جلو و ملاغه بزرگی را در دستش گرفت شروع کرد به هم زدن بعد هر چه خواست که من هم این کار انجام بدهم ,انجام ندادم
گفتم: چه فایده ؟ گفت:موقع هم زدن آرزو کن ,آرزوت برآورده میشه
مگه چیه که آرزو برآورده میکنه ؟حتما یا غول چراغه یا یک چیزی مثل کیمیا گری
خندید گفت: نه حلیمه
گفتم:عجیبه پس مردم از فردا همه جلوی حلیم پزی جمع بشن یا صبح تا شب حلیم طبخ کنن
گفتم: حتما آرزو کردی امسال کنکور قبول بشی؟
اینبار یک لبخند ژوکند زد
گفتم :خوب ورودی صنعتی شریف حتما از توی این دیگ رد میشه.عجب کشفی کردم
کمی پائین تر ایستادیم تا با هم صحبت کنیم امّا سر و صدای بلندگوها که پر بود از صدای ناله و فریاد این فرصت را از ما گرفت,ساختمانی را نشان داد پیشنهاد کرد که برویم آنجا
از درب کوچکی وارد شدیم رفتیم طبقه دوّم ساختمان آنجا چند مرد مسن جلوی در یک اتاق ایستاده بودند,به سرعت خواست وارد شود تا در را باز کرد از صدای فریاد و ناله رنگ از روی من رفت
گفت: بیا داخل چرا ایستادی ؟
قبلا اولتیماتوم داده بودم جائی که مراسم عزاداری باشد جای من نیست چون آنقدر غم و غصّه دارم که کافیست ,مطمئنا با دیدن این مراسم دچار افسردگی شدید میشوم
اما گوشش بدهکار این حرفها نبود و مدام تکرار میکرد بیا داخل خبری نیست
گفتم:همین بیرون خوبه اینجا منتظرت می مانم
آنقدر گفت تا مردان مسنّی که آنجا ایستاده بودند به حرف آمدند
آقا بفرمائید داخل,بیرون زشته, گناه داره
گفتم:گناه ! گناه چیه؟
گفت:بیرون بایستی امام حسین ناراحت میشه
من که دیگه از آمدنم بیش از حد پشیمان شده بودم گفتم اشکال نداره بزار ناراحت بشه
مرد با تعجب نگاه میکرد
با اصراری که میکرد آخر مجبور شدم بروم داخل
موقع در آوردن کفشها دوباره همون مرد آمد جلو گفت:نترس کسی کفش شما رو نمیبره
گفتم:اگه بردن منم جبران میکنم
داخل شدم یک اتاق تاریک با دیوارهائی که با پارچه سیاه پو شیده شده بود همراه تعدادی آدم سیاه پوش و یک دیوانه که مدام در حال ناله و فریاد بود
وارد که شدم دختر کوچولوئی با یک تعداد کتابجه آمد جلو گفتم نمیخوام, بلد نیستم بخونم .چند نفر با تعجّب نگاه میکردند
افرادی با ژستهای مغموم که معلوم نبود برای چی اونجا نشستن,داشتن یک سری ورد عربی را تکرار می کردن
داخل یک اتاق نه چندان بزرگ یک باند بزرگ با آمپلی فایر گذاشته بودند و دیوانه ای مدام در حال فریاد زدن و ناله کردن بود آنچنان ناله میکرد مثل اینکه تمام خانواده اش را یکباره از دست داده باشد
از شدّت سرو صدا سردرد گرفته بودم, شدّت صدا به قدری بود که کف اتاق می لرزید اگر جماعتی کر درون اتاق بودند صدای این دیوانه را می شنیدند (هرچند بیشتر شبیه گروهی احمق بودند)مدّتی نگذشته بود که ناگاه همه به سمت جلو نیم خیز شدند و سجده رفتند خیلی جالب بود درست در مقابلشان کنج اتاق عکسی از یک مرد ریش بلند دستاربند بود که از دیدنش یاد طالبان افتادم و از دیدن این جماعت یاد دوران بت پرستی و عهد حجر
برای مدّتی مشخص نبود که کدام بیچاره ای را تف لعن و نفرین میکنند در دل گفتم عجب جماعت منفی
بیست دقیقه ای گذشت که لامپها روشن شد وناله کردن تمام شد, خوشحال شدم
پیدایش کردم گفتم بریم! گفت کجا؟ صبر کن
متوجّه هجوم و یورش عدّه ای از سمتی به سمت دیگر شدم, بله همه چیز روشن شد
تمام این ناله و فغانها تنها به خاطر مقداری شام بود
از بخت خوب وقتی که اتاق روشن شد یکی از دوستانش را پیدا کرد فرصت را غنیمت شمردم و به سرعت خودم را از معرکه نجات دادم
موقع خارج شدن باز همان مرد مسن آمد: ناراحت شدین؟ تازه شام آوردن
در دل گفتم واقعا که از بوی جوراب داخل اتاق به جزء حالت تهوع هیچ حال دیگری به آدم دست نمیدهد
حالا چه شام خوردنی
یاد جمهور افلاطون افتادم قسمتی که یک ظالم پس از به دست آوردن ثروت فراوان برای گریز از عذاب وجدان از تبصره ای به نام نذر و قربانی و جدیدا خمس و زکات و غیره استفاده می کند
سعی کردم تا خانه پیاده روی کنم اما در بین راه صدای شیپور و نقاره و دیدن جماعتی در حال خودزنی با زنجیر,مجبورم کرد تا از خیر پیاده روی بگذرم
حادثه جالبی هنگام پیاده روی برایم رخ داد, وقتی که به یکی از میدانها رسیدم متوجّه ترافیک ماشینهای اطراف میدان شدم کمی که جلو رفتم جوانی را دیدم که اتومبیلش خاموش شده و وسط خیابان مانده, احتیاج به کمک داشت, مو-ضوع بسیار جالب اینکه هیچ کس حاضر نبود تا از اتومبیلش پیاده شده و کمکش کند
تا من را دید خوشحال شد با دست برای کمک اشاره کرد, او نشست و من شروع کردم به هل دادن بعد از تحمّل یک فشار و اقعی بر تمامی اعضاء بدنم ماشین روشن شد, امّا باید ننگ گفت بر این مردم بی هیچ تشکّری گازش را گرفت و رفت درحالیکه خودم هم به همان مسیر میرفتم
نمیدانم حق با چه کسی است اما این مردم شکمباره به اندازه سر سوزنی هم ارزش ندارند تنها در فرهنگ و آدابشان چیزی به جزء شکم و زیر شکم نمیشناسند آیا واقعا زیستن در این سرزمین از عقل است
واقعا باید غم مردمی را خورد که خود عامل بدبختیشان هستند

قرار بود در مورد خود زنیهائی که در این چند روز دیدم یا در کل خودآزاری که در این ماه رواج دارد مطلبی بنویسم اما میدانم که از حوصله خواننده عزیز خارج است
بدترین نوع خودآزاری که دیدم تصاویری بود از مردان و جوانان و حتی پسران خردسال دشنه به دست در عراق که با کاردهای بسیار بزرگ بر سرشان میکشیدند و بعضی از سرخی خونی که بر سر و رویشان پاشیده بود قابل شناسائی نبودند, این تصاویر را بارها شبکه های خبری سی ان ان و یورو نیوز به نمایش گذاشتند

دردهای این مردم را هر روز زیاد کردند تا درد خودشان را فراموش کنند, از دیدن این مردم به یاد شخصی می افتم که از شدّت درد بی هوش شده و به حال کما درآمده

شعر زیر از ایرج میرزای بزرگ است بارها این شعر را در مکانهای مختلف خواندم اما تمام آنها سانسور شده بود مظمون شعر در مورد همین مازوخیستهای مذهبی شیعه است که مدتهاست به خاطر شخصیت ناشناس عرب خودآزاری می کنند و دست از این دیوانگی بر نمیدارند
در جامعه ای انقلاب میشود که مردمش به پیشرفت فرهنگی و اقتصادی دست یابند
شخصی که به خودش رحم نمیکند هرگز به دیگران رحم نخواهد کرد

این شعر پر است از الفاظ زشت اگر شایسته نمی بینید نخوانید

زن قحبه* چه می کشی خودت را دیگر نشود حسین زنده
کشتند و گذشت و رفت و شد خاک خاکش علف و علف چرنده
من هم گویم یزید بد کرد لعنت به یزید بد کننده
امّا دگر این کتل متل چیست وین دسته خنده آورنده
تخم چه کسی برید خواهی با این قمه های نابرنده
آیا تو سکینه ای که گوئی سو ایستمیرم عمیم گلنده
کو شمر و تو کیستی که گوئی گل قویما منی شمیرالنده
تو زینب خواهر حسینی ای نرّه خر سبیل گنده
خجلت نکشی میان مردم از این حرکات مثل جنده
در جنگ دو سال قبل ندیدی شد چند کرور نفس رنده
از این همه کشتگان نگردید یک مو ز زهار چرخ کنده
در سیزده قرن پیش اگر شد هفتاد و دو سر ز تن فکنده
امروز چرا تو می کنی ریش ای در خور صد هزار خنده
کی کشته شود دوباره زنده با نفرین تو بر کشنده
باور نکنی بیا ببندیم یک شرط به صرفه برنده
صد روز دگر برو چو امروز بشکاف سر و بکوب دنده
هی بر سر و ریش خود بزن گل هی بر تن خود بمال سنده
هی با قمه زن به کلّه خویش کاری که تبر کند به کنده
هی بر سر خود بزن دو دستی چون بال که می زند پرنده
هی گو که حسین کفن ندارد هی پاره بکن قبای ژنده
گر زنده نشد عنم به ریشت گر شد عن تو به ریش بنده

بر گفته از دیوان ایرج میرزا
باهتمام دکتر محمّد جعفر محجوب

قحبه* = گنده پیر,سرفه زده , زناکار ,فاحشه, زن بدکار

5 Comments:

Anonymous Anonymous said...

salam dooste man.
gozaresh daghigh va ghabele taammoli bood.
ghablan gofte boodi ke etaghadat dini nadari vali raftan be ingoone majales khodash tajrobe jadidi ast.
shad bashi.

February 09, 2006 10:33 PM  
Anonymous Anonymous said...

می دونی حق همین داری اینا رو بگی چون همش مزخرف تو گوشت خوندن و همش مردم رو به گریه در آوردند تا وقتی نفهمیدیم که اصلا چه گذشت و سمبلیک بررسی نکنیم از این بهتر هم نمی تونیم نتیجه بگیریم. موفق باشی

February 10, 2006 1:03 AM  
Blogger . said...

خب چون این جا خیلی بحث روشنفکریه ، من چیزی نمی گم :)


ببخشید که چندبار اومدین و من نبودم دیگه :)

February 10, 2006 4:02 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام . من به هر مذهب و عقیده ای احترام میزارم ولی موافقم که بعضیا دیگه شورش در آوردن .

February 11, 2006 2:16 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام دوست عزيز .
وبلاگ جالبي داري و قلمي بهتر . خوب مي نويسي . دردناك و غمزده . آدم مجبور به سكوت مي شه . به من هم سري بزن . شايد يك سري مشتركات با هم پيدا كرديم . در ضمن من شما رو لينك مي كنم . اگر اعتراض داشتي عنوان كن .
پاينده باشي .

February 15, 2006 9:53 AM  

Post a Comment

<< Home

Free Site Counters
sokoot night