Wednesday, October 24, 2007

یکبار دیگه برگشتم اومدم تا اینجا رو پر کنم از اراجیف و بارمنفی
اما اینجا دیگه جالب نیست و اون جذابیت رو نداره مثل اینکه بعضی از این تراوشات مثل یک پتک گاهی میخوره
توی این کله پوکم
اما باید نوشت حماقت کرد از خودت با خودت برای خودت اگر که تونستم اینجا یک خونه تکونی کنم حتما دوباره
اینجا رو به لجن میکشم در غیر این صورت ترجیح میدم یک گوشه دیگه از این دنیای مجازی لجن پراکنی کنم و سر هر کسی رو به درد بیارم
چه میشه کرد انگار توی زندون افتادیم تنهائی, جائی که میشه یک کم راحت ترفریاد کشید اینجاست البته اگر بتونی از دست این عناصر حزب الله جون سالم به در ببری و یا فیلتر نشی ویا ............راه دیگه ای هم مگه سراغ داری کدوم دیوونه احمقی حاضر چرندیات من و تو هزاران دیوونه دیگه رو منتشر کنه
برو بابا حال داری

Thursday, September 14, 2006

تصادف زندگی

زندگی پر از فراز و نشیب است بی آنکه ما بخواهیم آن را در اختیار بگیریم بی توجه به ما می گذرد در حالیکه دیگان قصد دراند ما را در اختیار بگیرند تا آنطور که دلشان می خواهد من و تو را همچون یک بوته گوجه فرنگی پرورش دهند در صورتیکه خودمان از همان روز اول از خویشتن خویش غافل بوده ایم و در هر زمان آنطور که ما را پیچ و تاب داده اند پیش رفته ایم یعنی در هر شکل یک زندگی بدون ارده زندگی تصادفی
در حقیقت روش و آئین زندگی همه مردم دنیا به همان شکل سنتی شکل می گیرد شما بروشهائی زندگی را می آموزید که سالها پیش از این اجداد شما آنگونه زیسته اند و در عین حال وجود وسایل و ابزارهای پیشرفته برای آسایش من و تو باز هم نتوانسته شیوه درونی زندگیمان را تغئیر دهد
در این زمینه بهتر است مقاله ای بخوانیم به ترجمه یلدا یزدان پناه از آشو همان هندوی معروف
عاشق,بالغ است
کودک بدنیا می آید. مطمئنا نمی تواند به مادرش عشق بورزد; او حتی مادر و پدرش را نمی شناسد او کاملا ناتوان است موجودیتش هنوز انسجام نیافته, یکپارچه نیست; هنوز به خودش متکی نیست او فقط یک امکان است مادر و پدر باید به او عشق بورزند خانواده باید باران عشق را بر سر او ببارد اینک او فقط یاد می گیرد که همه باید او را دوست داشته باشند او هرگز دوست داشتن را فرا نمی گیرد. کودک به همین ترتیب بزرگ می شود و اگر با این نگرش که همه باید او را دوست داشته باشند بزرگ شود تمامی زندگیش را نابود ساخته است
رشد فیزیکی می کند اما ذهنش نابالغ می ماند
انسان بالغ نیازهای دیگران را می شناسد, به این معنی که احساس می کند اینک وقت آن است تا او هم کسی را دوست داشته باشد
نیاز به معشوق بودن نیازی بچه گانه و نابالغانه است. نیاز به عاشق شدن از روی بلوغ است. زمانی که آماده ی دوست داشتن هستید رابطه ای زیبا بوجود می آید در غیر اینصورت هرگز وجود چنین رابطه ای عملی نیست آیا ممکن است در یک رابطه دو نفر برای هم بد باشند؟ بله این اتفاقی است که در سراسر دنا رخ می دهد خوب بودن بسیار سخت است
شما حتی با خودتان هم خوب نیستید چطور می توانید برای دیگری خوب باشید؟ حتی خودتان را دوست ندارید! چطور می توانید دیگری را دوست داشته باشید؟ عاشق خودت باش با خودت مهربان باش.رهبران باصطلاح مذهب به شما آموخته اند که هرگز خودت را دوست نداشته باش هرگز با خودت مهربان نباش احمقانه و بی معنی است- این بخش پیرامون خودآزاریهای مذهبی مانند روزه و یا حرکات مرتاضها و... است لااقل نظر مترجم و نویسنده بر این اصل موافق است
من اولین و مهمترین اصل را به شما آموزش می دهم . نسبت به خودتان مهربان و عاشق باشید خشن نباشید آرام و لطیف باشید به خودتان توجه کنید یاد بگیرید که چطور خودتان را ببخشید بارها و بارها 7 مرتبه 77 مرتبه 777 مرتبه , نحوه بخشیدن خودتان را بیاموزید – منظور همان است که خو را سرزنش نکنید

خشن و نامهربان نباشید به خودتان دشمنی نورزید. سپس شکوفه م کنید و با این به گل نشستن گلهای دیگر نز به سمت شما کشیده می شوند. طبیعی است سنگ سنگ را جذب می کند و گل به طرف گل جذب می شود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

فریدون

Thursday, September 07, 2006

هنر خوار شد جادوئی ارجمند

گذار زمان گاهی این فکر را در ذهنم ایجاد می کند که این مردم بیش از این حکومت لیاقتشان نیست مردمی که خودشان با آئین عقب افتاده عرب خودزنی می کنند و به جای بزرگان علم و دانش پیرو عربهای پابرهنه سالیان دراز پیش از این شده اند چه افرادی بهتر از حاکمین امروز می تواند بر آنها حکومت کند
وقتی که یک ریزپردازنده یا آی سی الکترونیکی را بر روی صفحات بورد مشاهده می کنم با خود می گویم واقعا در مقابل کدامیک باید فروتنی کرد و احترام گذاشت آن خزعبلات دینی یا صاحب این دانش
امروز تمام زندگیمان و یا حداقل بخش بزرگی از آن را مدیون همین کفار و بدحجابهای خارجی هستیم مانده ام مردم ما به چیز خودشان غرور می ورزند مگر غیر از این است که هر چه هم در علم و دانش پیشرفت کنیم باز هم 3نایع خارجی و علم آنها در این زمینه دخیل بوده اند
شعر زیر از فردوسی مصداق آنچه است که امروز در این سرزمین می گذرد روزگاریست که مشتی رمال خرمهره دار جای صاحبان علم و دانش را تنگ کرده اند و ریاست قوه مجریه احمدی نژاد دیوانه قرار بر تصفیه دانشگاه ها از اساتید سکولار می گذارد

نهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی , آشکارا گزند
شده بر بدان دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن

شهریور ماه یاد دکتر حسابی را زنده می کند چند خطی در باب این استاد فرهیخته در روزنامه جام غم خواندم خوبست که شما هم ایشان را بیشتر بشناسید

سید محمود حسابی در سال 1281 هجری شمسی در تهران بدنیا آمد.پدر و مادرش تفرشی بودند. پس از سپری کردن 4 سال از دوران کودکی اش در تهران بهمراه پدر و مادر و برادرش عازم شامات شد.در 7 سالگی تحصیلات لبتدائی را در بیروت در مدرسه کشیشهای فرانسوی آغاز و همزمان تحت آموزش تعلیمات مذهبی و ادبیات فارسی از سوی مادرش قرار گرفت.
استاد حافظ قرآن و دیوان حافظ بود وبه بوستان سعدی,شاهنامه فردوسی و مثنوی مولوی اشراف کامل داشت.
شروع تحصیلات متوسطه ایشان مصادف با آغاز جنگ جهانی اول و تعطیلی مدارس فرانسوی زبان بیروت بود. به همین دلیل پس از 2 سال تحصیل در منزل برای ادامه به کالج آ»ریکائی بیروت رفت و در سن 17 سالگی لیسانس ادبیات فارسی و در سن 19 سالگی لیسانس بیولوژی و پس از آن مدرک مهندسی راه و ساختمان را اخذ کرد. استاد در آن زمان با نقشه کشی و راه سازی به امرار معاش خانواده کمک می کرد. شرکت راهسازی فرانسوی که استاد در آن مشغول به کار بود به پاس قدر دانی از زحماتش وی را برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاد و به این ترتیب در 1924 میلادی به مدرسه عالی برق پاریس وارد شد و در 1925 میلادی فارغ التحصیل شد 1924-1925
همزمان با تحصیل در رشته معدن در راه آهن برقی فرانسه مشغول به کار شد. پس از پایان تحصیل در این رشته کار خود را در معادن آهن شمال فرانسه و معادن زغال سنگ ایالت سار آغاز کرد
سپس بدلیل وجود روحیه علمی به تحصیل و تحقیق در دانشگاه سوربن در رشته فیزیک پرداخت و در سال 1927 میلادی در سن 25 سالگی دانشنامه دکترای فیزیک خود را با ارائه رساله ای با عنوان حساسیت سلولهای فتوالکتریک با درجه ای عالی دریافت کرد.
دکتر محمود حسابی همچنین در رشته های پزشکی, ریاضیات و ستاره شناسی به تحصیلات آکادمیک پرداخت و با شعر و موسیقی سنتی ایران و موسیقی کلاسیک غرب بخوبی آشنائی داشت. در چند رشته ورزشی هم موفقیت هائی بدست آورد که از آن میان می توان به دیپلم نجات غریق در رشته شنا اشاره کرد
او جزو برترین شاگردان انیشتین شد و پس از بازگشت به وطن پیشنهاد تاسیس دانشگاه تهران را داد و خود معمار دانشکده فنی آن شد و تا آخرین روزهای عمر ریاست گروه فیزیک این دانشکده را بر عهده داشت. پروفسور حسابی در دوران نخست وزیری دکتر مصدق وزیر فرهنگ دولت او شد. استاد به چهار زبان انگلیسی, فرانسه, آلمانی و عربی سخن می گفت و به زبانهای سانسکریت, یونانی, پهلوی, اوستائی, ترکی و ایتالیائی تسلط داشت
دکتر حسابی در 1990 میلادی به عنوان مرد نخست علمی جهان معرفی شد و در 1366 در کنگره 60 سال فیزیک کشور لقب پدر فیزیک ایران را گرفت
پروفسور حسابی بدلیل عشق به میهن و با وجود امکان ادامه تحقیقات در خارج از کشور به ایران بازگشت و با ایمان و تعهد به طور خستگی ناپذیر تلاش کرد تا جوانان ایرانی را با علوم نوین آشنا کند.


محمود 4 ساله بود و محمد برادرش 5 ساله که پدر بزرگشان علی حسابی ملقب به حاج یمین الملک یا معز السلطان که مدتی کنسول ایران در روسیه و سپس در بغداد بود ماموریت جدید خود یعنی سر کنسولی ایران در شامات یا همان سوریه , لبنان و اردن را به پسرش معزالسلطنه سپرد. به این ترتیب سفیر کبیر ایران در دولت عثمانی شد و موظف شد بسرعت خودش را به بغداد برساند. سفر ناگهانی خانواده به بغداد همه برنامه های زندگیشان را تغئیر داد زیرا باید با اسبو قاطر و گاری سفر می کردند و به سختی خودشان را به پایتخت عثمانی می رساندند و چون هر روزه 11- 10 کیلومتر بیشتر پیش نمی رفتند سفر خسته کننده شان حدود یک سال طول کشید خانواده حسابی یک سال نیز در بغداد ماندند و بعد عازم شامات محل اصلی ماموریت پدر محمود شدند و در بیروت سکونت یافتند سال اول سال خوبی بود و بچه ها در کنار پدر و مادر زندگی آرام و راحتی داشتند اما بزودی پدر شروع به نامه نگاری کرد تا راهی را پیدا کند و به ایران بازگردد تا پست و مقام مهمتری بگیرد. این تلاشها بزودی نتیجه داد و معزالسلطنه به گوهرشاد خانم گفت: کارمان درست شد باید برگردیم ولی بهتر است بچه ها را همین جا به دایه بسپاریم. این جا ماندن برایشان بهتر است
چرا؟
اینجا به اروپا نزدیک تر است و امکانات تحصیلی خوبی هم دارد می خواهم بچه ها با علوم روز آشنا شوند
اما مادر قانع نمی شد. نمی توانست بچه هایش را به امید دایه رها کند و خودش برای زندگی بهتر به ایران بازگردد پس پدر به تنهائی به ایران بازگشت و برای این راه پیشرفت و ترقی و کسب مقامات بالاتر ره هموار کند تصمیم به ازدواج دوباره گرفت. این وصلت او را به دربار قاجار نزدیکتر می کرد. البته همسر جدید برای فراهم کردن زمینه این نزدیکی شرطی هم گذاشته بود شرط اول این بود که پدر محمود خرجی خانواده ای را قطع و آنها را از منزل سفارتی بیرون کند معزالسلطنه سرانجام به این پیشنهاد تن داد و با این تصمیم وحشتناک محمود و برادر و مادرش در فقر و تنگدستی فرو رفتند اما گوهرشاد که مادری فداکار و متدین و با همت بود تصمیم گرفت با همه سختی ها به هر ترتیبی که شده بچه هایش را بزرگ و به بهترین شکلی تربیت کند و چنین بود که محمود در دامان مادر قرآن و دیوان حافظ را خواند و از حفظ کرد بعد بخشی ازز گلستان و بوستان سعدی را حفظ کرد و سپس منشات قائم مقام و مثنوی مولانا و شاهنامه فردوسی را آموخت به گونه ای که پیش از ورود به مدرسه بسیاری از درسهائی را که باید در مدرسه می آموخت از مادر آموخته بود در این میان تنها کسی که به این خانواده مظلوم و درمانده کمک می کرد و همچون فرستاده ای به داد آنها می رسید حاج علی مستخدم سفرت بود مادر توانست با کمک او 2 فرزندش را در مدرسه فرانسوی بیروت نام نویسی کند این مدرسه را کشیشهای فرانسوی اداره می کردند و تنها مدرسه ای بود که در آن از دانش آموزان شهریه نمی گرفتند به این ترتیب و با این سختی ها استاد وارد مدرسه شد

Saturday, August 26, 2006

بهاره

حتما فکر می کنی هوش از سرم رفته فکر می کنم بهاره نه بهار نیست گل تابستونه اصلا همون که گفت در بهار زندگی احساس پیری می کنم.شاید مفهومی از این نوع
بهاره اسم قشنگیه از شنیدنش خیلی زود به دوران پیش تر از این بر می گردم ناخودآگاهم با خودش تصاویری از گذشته به همراه داره همان روزهائی که کودکی بیش نبودیم و از دانستنیهای دنیا اندکی از دانسته های امروزمان را نداشتیم آن وقتها که فاصله طبقاتی مانند حال و هوای امروزی معنائی نداشت من, او, یک بازی کودکانه با دیگر کودکان محله فارغ از زمین و زمان در دنیای کودکانه مان غرق می شدیم
امروز دیگر از شنیدن نام بهاره یاد و خاطره شیرین آن روزها در ذهنم تداعی نمی شود بلکه تلخی دیدن دختری را به یاد می آورم که همین چند روز پیش در مقابل چشمانم خواسته یا ناخواسته رنج زندگی را بر دوش می کشید دختری 17 یا 18 ساله با لهجه کردی که در دست جوانان و یا همان اوباش تشنه جنسی گرفتار شده, مانند یک فاحشه کار کشته بد دهن است حتی از من هم بدتر فحش و بد و بیراه بلد است خب درک کردنش سخت نیست زندگی در این وضعیت چنین شرایطی را هم به طور حتم طلب می کند
یک دستش در برخورد ناشایست همین اوباش یا مشتریهای جنسی در همین چند روز می شکند بارها کتک می خورد اما باز هم ناچار به این کار تن در می دهد منظورم خودفروشی است تمام آنچه که در یک ویدئو پورنو یا سکس مشاهده می کنید او بلد است از سکسهای گروهی تا سکس وحشی هر بلائی را سرش می آورند به ناچار می پذیرد اعتراض هم نمی کند مطمئنا چاره ای غیر از این ندارد واین خواسته همین اوباش است
شاید نکته نه چندان جالب وجود یک دفترچه خاطرات درون کیف دستی اش باشد تمام آنچه که بر او طی این مدت گذشته در دفترچه خاطراتش یادداشت کرده حاضر نیست کسی آن را مطالعه کند یکی از همین جوانها با زور و کتک دفتر را از او می گیرد
نمی خواهم وارد جزئیات شوم تنها چیزهائی که قابل توجه است بهاره ,متولد 1368 خورشیدی از بجنورد, فاقد شناسنامه, پدرو مادر و تنها خواهرش را حدود 5 سال پیش در یک حادثه رانندگی از دست می دهد گویا پدرش شخصی ثروتمند بوده, البته زیاد ظریف نمی شوم چون بطن خاطرات بیشتر شبیه یک داستان تراژیک و تخیلیست, شاید کمی شبیه فیلمهای هندی اما در ادامه اینگونه آمده, بعد از مرگ همه اعضای خانواده اش عمو یا همان برادر پدرش تمام اموال دختر را بالا می کشد و و دختر بخت برگشته را به همراه ده میلیون پول در اختیار خانواده ای می گذارد تا از او نگهداری کنند و خودش به پاکستان می رود بعد از چند سال حال به دلایلی چون ناسازگاری با خانواده جدید و یا اذیت و آزار او از طرف این خانواده از خانه می گریزد و به این شهر که ما امروز ساکن آن هستیم می آید مدتی را در یک فاحشه خانه که صاحب آن آزیتا نام دارد می گذراند و پس از آن مدت یک سال در اختیار یکی از همین بچه اوباشها یا مشتریهای سکس قرار می گیرد و اکنون مدتیست که او سرگردان و آواره در ازای خودفروشی از خانه ای به خانه دیگر می رود تا شبی را به صبح برساند
آنقدر عرصه بر او تنگ شده که حتی حاضر است همین اوباش خانه اجاره کنند تا او مخارج خانه را از طریق خودفروشی بپردازد
بار اولی نیست که با چنین افرادی برخورد می کنم دفعه پیش از این دختری بود که تمام دستانش را با سیگار سوزانده بود حاضر بود هر کاری بکند تا یک جا نگهش دارم اما بماند با مقداری پول به هر شکلی که بود سعی کردم تا او را روانه خانه کنم نمی دانم پس از آن چه بر سرش آمد آن دیگران که بعد ها دیدم و دیدیم بماند
حال حکومت اسلامی می تواند گند بزند به نام جمهوری و آنچه که حق و حقوق این مردم است چپاول کند باور کنید حتی در بسیاری از اماکن و سازمانهای حکومتی که برای این افراد در نظر گرفته شده هیچ امنیت و تضمینی وجود ندارد و سوابقش پیش از این بر همه اثبات شده است .باور کردنش سخت نیست وقتی که وارد خانه یکی از فاحشه ها یا به زبان عادی بکشهای محل شدیم یکی از مقامات مهم نیروی انتظامی را هم آنجا ملاقات کردیم و یا همان فرمانده ای که چندی پیش با یک دختر 17 ساله گرفتار شد
شاید استحقاق مردم لبنان بر نفت و سرمایه های این سرزمین بیش از مردمش باشد

لازم نیست توضیح اینکه چگونه به این مکانها می روم و اطلاعات جمع می کنم اما بدون شک از مشتریان خودفروشها نبوده و نیستم و این تنها خواسته درونیم برای نجات این افراد است که به این مکانها کشیده می شوم

پ/ن
پیش چشم آدم آواره گل هم بوی کاهگل می دهد

Friday, August 18, 2006

تب

طی این روزهای گرمی که گذشت و دولت مهرورز تنها دوساعت از بیست وچهار ساعت شبانه روز قطعی آب نداشت و زندگی مثل همیشه از سمت تلخش به کام ما شده بود رفتیم تا یک کمی زیر تیغ آفتاب حداقل یک خدمتی کرده باشیم درسته همه چیز سخت بود اما هنر من هم همینه و زمانی که به نتیجه می رسم یعنی درست وقتی که دستگاه بعد از یک هفته تلاش راه می افته خستگی کار کمی از تنم خارج میشه اما درست وقتی که یک ضد حال از مالک بخوری دیگه صد برابر خستگی توی بدنت جا خوش می کنه
کاریش نمیشه کرد این فرهنگ عقب مانده ایرانیه دیگه با یک کوله بار ادعا
همه توی تئوری خوب حرفه ای هستن اما موقع عمل
اصلا چه ربطی داشت این جنگ اسرائیل هم حالا میشه گفت به پایان رسید اما نتیجه باید گفت که دقیقا مثل این شده
اما حقیقتا از شنیدن اسم لبنان یاد جبران خلیل معروف می افتم با شناختنش می توانیم عنوان کنیم که همه مردم لبنان جنگ طلب نیستند
یک خلاصه از زندگیش سعی کردم اینجا بیارم خواندنش خالی از لطف نیست من که از زندگی این شخصیت لذت می برم

جبران خلیل جبران (1883-1931) نویسنده شاعر و نقاش پر آوازه لبنانی که بیشتر زندگی اش را در آمریکا گذرانده است. او که نوشته هایش- به ویژه کتاب " پیامبر دیوانه" او- تا بیش از پنجاه سال در رده پرفروش ترین کارهای ادبی جهان به شمار می آمدند نزدیک جنگل های " سدر مقدس" لبنان در روستای بشری دیده به جهان گشود و. در یازده سالگی همراه خانواده اش با تاب آوردن سختیهای فراوان و از راه دریا به آمریکا رخت کشیده و در گوشه فقرنشین" چینی ها"ی بوستون نشیمن گزید.جبران در شانزده سالگی و پس از آنکه در دبستان های بوستون آموزش گرفت وبه ویژه در نگارگری از خود نبوغ چشمگیری نشان داد به لبنان بازگشت و در دانشکده فلسفه بیروت نام نویسی کرد. پس از چند سال برای پیگیری آموخته های هنری اش به پاریس رفته و در آنجا شیفته کارهای رودن نقاش و پیکره ساز برجسته فرانسوی شد و در نگارگری و نویسندگی تجربه هایی به دست آورد و دیری گذشت که نقاشی هایش به نمایشگاههای بزرگ جهان راه یافته و او را در رده نگارگران نامداری چون"رودن" فرانسوی و "ویلیام بلیک" انگلیسی جای دادند. پس از 3 سال او از فرانسه به آمریکا بازگشت و نوشته هایش را در نشریات و انجمن های ادبی آمریکا به چاپ رساند. این نویسنده توانا در زندگی خود نزدیک به 18 کار ارزشمند ادبی به یادگار نهاد و در آنها ژرف ترین اندیشه های فلسفی و پر جوش و خروش ترین احساسات شاعرانه و لطیف خویش را پیش کشید
خلیل جبران در نوجوانی و زمانی که در لبنان بود دلباخته دختری زیباروی شد اما پدر و مادر دختر از آنجا که او تهیدست بود او را به دامادی خود نپذیرفتند
پس از چندی جبران دلباخته ژوزفین پیبادی شاعره گمنام بوستونی شد اما او نیز از بهر تنگدستی پیشنهاد ازدواجش را نپذیرفت و خود با مرد دیگری ازدواج کرد. بعدها جبران با ماری هسکل آشنا شد که 10 سال از او بزرگتر بود و با ویرایش کارهای ادبی او و پشتیبانی ها و دلگرم سازی هایش دل او را ربود. اما ماری نیز پیشنهاد زناشوئی جبران را از بهر اختلاف سن شان نپذیرفت. جبران همواره بیم داشت که نقش ماری در پایه پشتیبان مالی او پیوند روحی میان آنها را کدر سازد و آن دو پیوسته درباره دشواری های مالی و ازدواج و مسائل دیگر با هم بگومگو داشتند. سرانجام ماری نیز با مرد دیگری ازدواج کرد. اما تا 17 سال با خلیل جبران پیوند نامه نگاری داشت و همواره الهام بخش و پشتیبان کارهای او بود.در سال 1923 جبران نامه نگاری نزدیکی با زن نویسنده عربی به نام "می زیاده" آغاز کرد. بعدها می قهرمان نوشته های جبران شد و در پایه ویراستار و همدم دوردست او در زندگی اش نقش بزرگی بازی کرد اما جبران بیمارتر و تنگدست تر از آن بود که برای ازدواج با او به لبنان بازگردد. خلیل جبران سرانجام در سال 1931 از بیماری قلبی در نیویورک درگذشت و پیکرش با بزرگداشت بسیار در زادگاهش به خاک سپرده شد

پ/ن
زندگی جزیره ای است در اقیانوس تنهائی جزیره ای با تخت سنگهای امید درختان رویا گلهای تنهائی و نهرهای تشنگی
جبران خلیل جبران

Thursday, August 10, 2006

ایران تا حزب الله

مدتهاست خواهان این بودم تا در مورد مسئله امروز خاورمیانه بحث کنم و یا اینکه مواضع فکریم را روشن کنم و تا می توان برای برخی از افراد روشنفکر زده بخصوص چپوکهای عقب مانده نه آن عده که دیگر شدیدا بصورت امروزی فکر می کنند و در میان جنگ و آتش حاصل از بازیهای سیاسی به دنبال امپریالیسم جهانی نیستند بلکه آنهائی مد نظرم هستند آن عقب افتاده هائی هستند که به دنبال خمینی پفیوز راه افتادند و گمان بردند که در کنار اسلام می توانند خواستهای جامعه کمونیستی لنینیسم را در ایران تحقق ببخشند
همه ما خوب بر این موضوع واقفیم کودکان و مردمان اسرائیلی یا لبنانی تنها قربانیان بی گناه جنگ امروز منطقه هستند خوب می دانیم که نباید هرگز نباید به هیچ یک از حقوق اساسی انسانی تعرض کرد چه برسد به اینکه نعمت یا ذلت زیستن را از او سلب کرد و جانش را گرفت
در جامعه امروز زندگی بشر باید جوانب متفاوتی را در نظر گرفت و بازیهای سیاسی پشت پرده را نباید فراموش کنیم اینکه چه افرادی از جنگ سود می برند و برای دستیابی به اهدافشان به چه ابزارهائی تکیه می کنند
متاسفانه برخی از مردم درون کشور اسیر بخشی از جنگ روانی شده اند که رسانه های وابسته به حکومت براه انداخته اند . در حقیقت این رسانه ها چه خوب و کارآمد تا بدینجا توانسته اند در هویت دروغینشان از ساختن اخبار کذب ظاهر شوند در حالیکه بخش عظیمی از سرزمین لبنان توسط نیروهای نظامی اسرائیل مورد حمله قرار می گیرد و بسیاری از مردم آنهم گاهی ناخواسته توسط ارتش اسرائیل کشته می شوند حکومت اسلامی باز هم دست بر دار نیست و از حرکتهای بسیار ضعیف گروه تروریستی حزب الله لبنان قصه های بزرگ رشادت و جنگاوری می سازد و اسرائیل مردمش را در جنگ خوار و ناتوان معرفی می کند
اگر هم واقعا این موضوع در یک صدم هم صدق کند که اینطور نیست و در ایمن میان طبق اخبار رسانه های شدیدا وابسته به حکومت حزب الله لبنان واقعا انسانهائی جنگجوی واقعی و قهرمان باشند و ارتش اسرائیل تماما مشتی خونخوار و انسان ستیز آیا باز هم این فکر در ذهنتان خطور نمی کند که چرا ارتش اسرائیل باید به جای مواضع نظامی مناطق مسکونی را هدف قرار دهد ؟ و یا اینکه چرا حزب الله لبنان بعد از اینهمه سال باید دو سرباز اسرائیلی را گروگان بگیرد و به این جنگ دامن بزند؟به این فکر نمی کنید که چرا دولت لبنان با داشتن ارتش باید حضور حزب الله تروریست را تحمل کند ؟ آیا مردم لبنان خود خواستار حضور این نیروها در کشورشان هستند؟و یا اینکه بطور کلی حزب الله لبنان از کجا تغذیه می شود و چه کسی منفع بیشتری از حضور این گروه تروریستی در منطقه می برد؟
در مورد اول اینکه اسرائیل مناطق مسکونی را تا بحال هدف قرار داده است این خیلی مهم است بدانید که گروه تروریستی حزب الله برای شلیک موشکهایش در برخی موارد از خانه های مردم جنوب لبنان استفاده می کند برای خودم هم جای تعجب اما وقتی از طریق تصاویر ماهواره ای توسط یکی از شبکه های خارجی مشاهده کردم چطور نیروهای حزب الله لبنان در حال شلیک موشک از یک آپارتمان به سمت اسرائیل هستند
اما این حقیقت داشت و تنها علی نوری زاده نیست این موضوع را میداند
خوب در ادامه همان تصاویر نیروهای اسرائیلی هم بیکار ننشستند و دقیقا همان ساختمان را منهدم کردند حالا دیگر تعجبی ندارد که رسانه های حکومتی و یا شبکه های الجزیره و المنار از کشته های این ساختمانها بر علیه اسرائیل و آمریکا دست به تبلیغات گسترده بزنند
در این میان مردم ایران بیش از همه متضرر شده اند در حالیکه خودشان نمی دانند با حمایتشان از حزب الله لبنان دامنه آتش را به کجا سوق داده اند و چه زیانهائی بر اقتصاد کشور وارد کرده اند
شاید با بالا رفتن ارزش نفت گمان کنید وضعیت اقتصادی کشور بهتر خواهد شد اما این هم یک خیال خام است مطمئن باشید چندین برار سود حاصل از افزایش قیمت نفت را ملاهای عقب مانده صرف بازسازی جنوب لبنان می کنند تا بار دیگر ارتش شکست خورده اشان را بازسازی کنند و مانند قبل دست به جمع آوری نیرو بزنند هم اکنون نیز با احتساب تمام هزینه های دولت برای مردم لبنان خودتان بهتر پی خواهید برد
با یک حساب سر انگشتی خودتان بهتر می فهمید چرا من اینطور فکر میکنم البته این موضوع نیاز به دید وسیع و تحقیقات کاملتری دارد
خوب نگاه کنید هر روز در ادارات وابسته به حکومت چه هزینه هائی صرف تبلیغات بر علیه اسرائیل و آمریکا و از طرفی به سود حزب الله و این مرتیکه تروریست حسن نصر الله می شود
و یا همین تبلیغات و برنامه سازیهای مضحک برای مظلوم نشان دادن حزب الله لبنان و ظالم نمایاندن اسرائیلیها که هر ساعت از رسانه های حکومتی در حال نمایش است واقعا نمی دانم گناه کودکان ایرانی چیسنت در حالیکه هنوز بزرگترهایشان خوب و بد روزگار را نمیشناسند باید وارد بازیهای سیاسی اینها شوند و مسائل کودکانه شان با این خشونتها گره بخورد
اما علاوه بر کمکهای نظامی حکومت به حزب الله آنها کمکهای فراوان دیگری را هم برای این تروریستها از درون مردم جمع آوری می کنند مثلا همین چند وقت پیش وارد ادارات می شدنند و از کارمندها می خواستند تا حقوق یک روز خودشان را به اصطلاح با رضایت خودشان برای کمک به مردم لبنان فضل و بخشش کنند خوب می دانیم اگر کارمندی از این امتناع کند حسابش با چه کسی است
البته دیدن تصاویری از صندوقهای صدقات در خیابانهای لبنان و یا بیمارستان ساخته شده توسط همین ملاها در لبنان همگی حاکی از خروج سرمایه های عظیم کشورمان به سمت تروریستهای اسلامی لبنان است
هزینه های خانواده های کشته شدگان حزب الله هم بماند
اما شما باز هم با تمام فقری که بر ایران مسلط شده و با علم به اینکه عامل بدبختی مردم لبنان همین حکومت امروز ایران است می توانید از فردا باز هم بر علیه امپریالیسم به مخالفت برخاسته و از عاملین جنگ حمایت کنید
تنها راه نجات مردم منطقه سقوط حکومت ملاهای حاکم بر ایران است

پ/ن
اکبر محمدی مانند یک قهرمان در راه عقایدش جان داد او توسط عاملین خونخوار اسلامگرا در زندان اوین به قتل رسید اما حکومت فاشیست فراموش نکند اکبر محمدیها هنوز زنده اند
منصور اوسانلو آزاد شد امید که تمامیه زندانیان سیاسی هر چه زودتر از بند آزاد شوند

طی این مدت که نبودم جی میل بنده هم گویا هدف حملات تروریستی قرار گرفت و به فاک رفت

Friday, June 16, 2006

حلوای دموکراسی

انسان یا همان موجود ناشناخته قرن بیست یکم هر روز پا را فراتر می نهد تا یک قدم به جلو در جهت دستیابی به خواستها و آرزوهای بی انتهای خودش بردارد و در این میان از هیچ کوششی چشم بر نمی دارد و ازاینکه در این مسیر بسیاری انسانهای دیگر جان ناقابلشان را از دست بدهند ابائی ندارد
انسان موجود ستیزه جو, پرخاشگر, قدرت طلب, مستبد و خودرای از همان دوران کهن تنها یک هدف را دنبال می کرده است و آن کشف آمال ناخواسته ای که در طول حیات او در ذهنش شکل گرفته است و این هدف همان جاودانگیست
او برای این کار خدای را آفرید و سپس تحت شرایطی که خود و منافع فردیش را در خطر نابودی دید خداوند را کشت
تاریخ و تکرار آن جزئی انکارناپذیر از زندگی بشر است از همان دوران که انسان حس خودکامگی را در باطن خویش لمس کرد کشتار و ظلم به هم نوع را در سرلوحه کارهایش قرار داد
اما در این میان بودند تعدادی نه چندان زیاد از انسانهای راستین و حقیقت پرست, افرادی چون سقراط که به راستی در این مدت کوتاه زندگی اسیر جبر زمان و تاریخ نشدند و از کتمان حقایق در میان مردم جلوگیری کردند
روزها می گذرد, ماه و خورشید به وظیفه خودشان عمل می کنند و زمین این جولانگاه امروز موجود دوپا, انسان میلیونها سال است که به دور خود و خورشید در گردش است, ما انسانها می آئیم و می رویم حرکات صعودی انسان به سمت پیشرفتهای علمی و انسانی هر چند با سرعتی کند باز هم به حرکت خود به سمت جلو ادامه می دهد و در این برهه از تاریخ سرعت آن بیشتر از همیشه شده است اما باز هم یادآور باشیم که هرگز حس قدرت طلبی درون انسان از بین نخواهد رفت و تصور یک مدینه فاضله تنها توّهم و خیالی خام است و حتی ایجاد بهشت شدّاد هم نمی تواند این آرزوی دست نایافتنی را محقّق کند
باری تمام آنچه که بر این متن رفت پیش زمینه ای بود تا بدانیم که تمامیّه حکومتهای دیکتاتور و خوکامه در گذار تاریخ و پیشرفت فرهنگی جامعه از بین خواهند رفت امّا این حس جاه طلبی درون انسان باقی خواهد ماند و هرزگاهی به سمت بیرون و اجتماع جلوه می کند و انسان هیچگاه که من و تو تصورش را بکنیم به مرزهای واقعی سرزمین دموکراسی دست نخواهد یافت و این تنها شعاریست که جماعتی برای کسب شهرت و جاودانگی در کتب آیندگان برای دیگر اقشار جامعه می دهند
خب آن دیگری برای کسب شهرت دست به کشتار دسته جمعی می زند و نامش می شود هیتلر, خمینی و یا....و این یکی هم شعار می- دهد, افشا می کند, مردم را به خیابان دعوت می کند, به زندان آن دیکتاتور می رود و سپس از دست جان برکفان ثروت مملکتش در خارج از سرزمین مادریش جایزه می گیرد, مدال افتخار کسب می کند و بعد اگر به همین جا قانع باشد از این پس سکوت اختیار می کند و اگر تب قدرت رهایش نکند بیکار نخواهد نشست دوباره شروع می کند, امّا اینبار از ترس چماق دیکتاتور مکان امنی را انتخاب می کند و شروع می کند به تحریک مردم در این بین اگر خودش یک چماق ناقابل خرده باشد از آن هالوکاست می سازد و اگر زندانی که عقایدش هم راستای تفکّرات و ایدئولوژیهای او نباشد همچنین در آستانه اعدام قرار گرفته باشد به صورتی بسیار وقیح به فراموشی می سپارد و خودش را می زند به همان کوچه معروف چپ علی خودمان

آری از آنروز همه همّ و غمشان این شد که از پس خوردن یک چماق داد آزادی سر دهند و کاسه داغتر از آش شوند و یاد بگیرند چگونه مردم زحمتکش و جوانان ساده لوح این دنیای کوچک را به خیابانها بیاورند و سپر بلا کنند و خودشان حتی بدون عینک دودی جلوی آفتاب هم نروند
این بود که کلاغ هرگز به خانه اش نرسید و از آن پس گروههای متفاوتی با نامهای فرنگی و داخلی مانند کمونیست, مارکسیست, سلطنت طلب (سلطه جویان-طاغوت), فیمینیست(جنبش مرد ستیز), لیبرالیست,مجاهدین خلق, روشنفکران اسلامی(جلّ الخالق- عجیبا غریبا), چریکهای فدائی, سوسیالیست, مشروطه خواه و................ با عنوان اپوزیسیون بر آن شدند تا به وظیفه الهی خود عمل کنند و در این راه از هیچ کوششی فرو گذار نشوند (حتی به قیمت جان مردم) تا اینکه خانه کلاغ را پیدا کنند و راه رسیدن به شهرت یا همان آزادی را برای خود هموار کنند و فرصت گرانبها را غنیمت شمارند و از حضور ملّا در کشور استفاده کافی را ببرند زیرا پس از این کسب جایزه و مدال مشکل خواهد شد و گوی و میدان معلوم نیست به دست کدامیک می افتد
_____________________________________________________________________
بیست و دوّم خرداد هم با تحقیر و حمله به زنان به پایان رسید گروهی این شبها را در زندان دهشتناک اوین به سر می برند, در این روز رژیم ددمنشان اسلامی به سرکردگی سیّد علی, رابط امام زمان بر خلاف دفعات پیشین از زنان شعله زرد پز علاوه بر مردان چماقدار برای سرکوب اجتماع آرام زنان معترض به حقوقشان استفاده کرد
سربازان گمنام یا ره گم کرده امام زمان از لشکر زرهی عشرت شائق, مادر همه شعله زردپزها بیست و دوّم خرداد به خیابان آمدند و به جای اینکه در آشپزخانه هایشان ملاغه به دست منتظر شوهر یا شوهرانشان باشند در کنار دیگر همسنگران آدمخوارشان باطوم به دست به سمت زنان و دختران بی گناه یورش بردند و از جمع آوری ثواب در این امر خطیر از هیچ عمل ناصوابی کوتاهی نکردند و تا جائی پیش رفتند که یکی از زنان را به شکل بسیار فجیعی بر روی آسفالت خیابان کشیدند
بیست و دوّم خرداد فرزندان خلف بیت رهبری برای حفاظت از امّ القری یکبار دیگر ثابت کردند که هنوز چگونه آدمخوارانی هستند و اسلام ناب محمدی را بار دیگر به همه اهل خرد یادآوری کردند

Friday, June 09, 2006

Cry

To cry

Prisoner
I lived many of them.
We had a pregnant woman who gave birth in jail.
We made clothes for her baby by cutting pieces of our
Own clothes and sewing them together

Solmaz soltankhah

(Swedish): Mom….
She crying and sob))
Can you hear me?
(To cry loud)
I need you Mom….
I'm lonely
Can you hear me?

Sound































و من اشکهایم سرازیر می شود
بغضم می ترکد پهنای صورت نحیف و لاغرم خیس می شود

دیروز صبح بچه گربه ای از بالای دیوار افتاده بود پائین
برای مدتی که از مادرش دور بود چنان سر و صدائی براه می اندازد و ناله و فغان می کند که اول صبح همه را از خواب ناز بیدار می کند حال تصورش سخت نیست وقتی اسم از روابط میان مادر و فرزند به میان می آید
این صاحب کدام تفکَر است که به خود اجازه می دهد تا کودکی را از حق داشتن مادر و نوازشهای مادرانه اش تنها به خاطر نوع تفکرش و یا به سبب وجود ورقی کاغذ محروم کند,حتما میدانید صاحب این اندیشه پست قبل از کشتن و شکنجه وضو می گیرد و به نماز می ایستد
وقتی که مادر بچه گربه برای بردنش به پائین دیوار آمد همه چیز آرام شد و این مادر بود که بچه اش را می بوئید و نوازش می کرد و او بود که بچه را به دهان گرفت و از دیوار بالا رفت

پ/ن
Al-zarqawi killed
وقتی که ابومصعب الزرقاوی کشته شد در سایت عربی این گروه چنین نوشته شده بود

فزتُ و ربّ الکعبه الشیخ ابومصعب الزرقاوی

Free Site Counters
sokoot night