Sunday, December 11, 2005

گربه من


همین چند روز پیش وقتی رفتم تو حیاط یکدفعه چشمم افتاد بهش .بعد از یک ماه غیبت دوباره پیداش شده بود تا من و دید سریع دوید اومد روی پله ها ایستاد دمش رو جمع کرد کنارش بعد مثل همیشه سرش فرو کرد تو تنش تا یک کمی پف کنه.بچه گربه سفید و خال خالی من هروقت که خودش رو اینطوری میکنه میخواد ناز کنه حتما گرسنشه.یه ضرب المثلی میگه گربه برای رضای خدا موش نمیگیره .تا گرسنش نشه از این اداها در نمیاره
رفتم براش یه مقدار شیر اوردم اما برعکس همیشه انگار گرسنش نبود اصلا لب به شیر نزد
نمیدونم ولی مثل اینکه چشای خوشکلش پر از غم بود خیلی افسرده به نظر می اومد. شاید دیگه بزرگ شده عاشق شده (نه بابا بازم چرت میگفتم).نمیدونم چش شده بود مثل همیشه وقتی براش شیر یا یه چیز دیگه میاوردم میو میو نمیکرد. گفتم دیگه حتما مثل خودم شده یه کوله بارپر از غمه هرچی بدبختی اومده خورده تو سرش.نمیدونم شاید مثل من یادش رفته اصلا برای چی زندگی میکنه یا گاهی فکر میکنه هدفش خدمته به انسان برا من که خدمتی نیست برای او شاید مثلا همین
گرفتن موشا یا گشتن تو زباله ها و کمک به حضرات شهرداری به حل مشکل دفع زباله
شایدم به خاطر بسته بندی سفت و محکم زباله ها و افزایش تعداد گربه ها بازار کاری خراب شده اونوقت عین خودم دچار معضل بیکاری شده بودحیوونی دیگه موشا زرنگ شدن یا اونقدر وسایل کشتار جمعی ادمیزاد ساخته که دیگه موشی باقی نمونده
حداقل تو بعضی محله های بالای شهر)
میدونم یه ذره وجدان داره که با خیلی از ادما فرق داشته باشه تا یه وقت نره جون گنجشکای قشنگ و بگیره
باز ایستاده بود بروبر و من نگاه میکرد .کاش میتونست حرف بزنه بگه نه من که زنده ام مثل تو نمردم من اسیر هوسبازی تو شدم یادته اونروزی که من اوردی پیش خودت همون روز همه چیزم از من گرفتی دیگه عادت کردم به خوردن و خوابیدن یادم رفت باید پلنگ میشدم اما حالا شدم ملوس
فکر کردم که خودم جواب بدم گفتم حتما تو هم اسیر زندگیه ماشینی شدی همه زندگیت شده پول یا اینکه فکر کردی که باید رفت دانشگاه پرفسور بی مغز شد ....فهمیدم حتما قصه موش و گربه عبید خوندی دیگه دلت نمیخواد هیچ خونی بریزی حتی خون یه موش موذی دیگه حتمااحساساتت زده بالا شدی ازادیخواه صلح طلب و.......دیگه سازمان ملل بدون ملل
تو همین خیالات بودم که یه دفعه متوجه شدم سرش و انداخته داره میره اونم طاقت شنیدن درد و
دلای من نداشت از اونهمه اسمون ریسمون بافی من خسته شده بود داشت میرفت که متوجه موضوعی شدم .علت اون همه غم معلوم شد, اره زخم زمانه, ظلم و نامردی روزگار کمر حیوون شکسته بود برای همین بعد از اونهمه مدت برگشته بود اماغمگین و افسرده .نمیدونم کدوم بی رحمی زده بود پشته حیوون زخمی کرده بود به اندازه یه سکه مفقودالاثر پنج تومنی .خیلی ناراحت شده بودم .دلم براش میسوخت .چقدر چرندیات براش گفته بودم هیچ فکر نکردم برا چی غمگینه

وقتی که داشت میرفت پیش خودم گفتم دیدی مثل خودمی روزگار نامرد به تو هم رحم نمیکنه

3 Comments:

Blogger صورتکِ خیالی said...

:)
منم یه گربه دارم ، یه گربه نازو خوشگل ِ سیاه و سفید که الان چهار ساله داریم با هم بزرگ میشیم ، کلی هم تو این مدت بچه دار شده! اممم دیگه من با گربه ها زندگی میکنم ...

December 12, 2005 2:39 AM  
Anonymous Anonymous said...

drood

dost arjamn chandin bar man va 1 dost digar koshidim barayetan nazar benevisim nashood.id too baram benevis . arezoo mikonam in bar in nazar ferestadeh shavad.
shad va sarboland bashy

December 15, 2005 3:52 PM  
Anonymous Anonymous said...

TETS MIKONAM

IDITO BARAM BEZAR NEMISHE BARAT NAZAR dad

December 15, 2005 3:54 PM  

Post a Comment

<< Home

Free Site Counters
sokoot night