Wednesday, December 07, 2005

پوچ اما واقعی

همیشه سایه شومت همرامه فکر نمیکنی دیگه ازت خسته شدم دیگه باید از من فاصله بگیری
برا چی دست از سرم بر نمیداری بسه دیگه چقدر باید تحملت کنم همیشه نوبت من که با تو باشم
اخه از این بدتر دیگه چی میخوای میبینی دیگه حتی سردمم نمیشه اونقدر من گرفتار و مشغول
خودم کردی که تو سرمای زمستون وقتی همه چارتا چارتا لباس میپوشن من با یه پیرهن اومدم بیرون فکر میکنم مردم نازک نارنجی شدن, خیلی احمقانست نه؟
میبینی چقدر گرفتار شدم انگار فراموشی گرفتم یادم نمیاد اصلا من کی هستم و الان کجای این
دنیا نشستم گمان کنم دارم تایپ میکنم یا نه دارم با خودکار باز خزعبلات می نویسم هی برگای سفیددفتر زندگی رو سیاه میکنم .شنیدم تو جمجمه ادم مغز قرار داره اما مال من پکیده مثل یه انار خشک شده
یادت از صبح تا شب نخوابیدم دنبال اون میگشتم میخواستم از دستت راحت بشم اما باز تو اومدی, همیشه رو این سینه سنگینی تو رو حس می کنم همه چیز برام سیاه شده اما گاهی یه دوستی باخودش زمزمه میکنه مشکی رنگ نمیدونم چیه یادم رفت گفتم که تهی مغز شدم همه چیز از هاردم پاک شده مثل یه سیستم ویروسی شدم همش هنگ میکنم
بهم میگه تازه اول جوونیته شاد باش یه کم فعالیت کن نمیدونه به اندازه یه هشتاد ساله فعال بودم اونقدر فکر کردم تا جسمم خستگی چند سال دیگه رو داره همین الان احساس میکنه خودت که میدونی فعالیت جسمیم کمتراز این نیست .هر جا میرم بوی تو میاد چرا نمیخوای از اینجا بری
مثل اینکه من باید برم .اما نه! این دفعه دیگه نوبته من که تو رو بندازم بیرون صبر نمیکنم از اینجا برو بگذار خورشید از لابلای شاخه های درختای حیات به من بتابه تا زندگی رو از نو شروع کنم جان دوباره بگیرم و به صدای خوب گنجشکهای تو ی حیاط گوش کنم این همون سرود زندگیه که جای شعارهای پوچ و خالی تو رو میگیره
افسوس که همه اینها خیالی بیش نبود باز روز از نو شروع شد ومن سرگردان مانده ام که چه کار کنم این همه برابری را کجا بگویم که به زندانم نیافکنند و یا شکنجه نشوم و صبحگاهی از طناب زمختی اویزان نشومببین با من چه کرده اند چه بر سرم اوردند انقدر اطرافم را پر از درد و غصه کردند که دردها خودم را از یاد بردم حتی دیگر نمیدانم به چه چیزی میگویند شادی و سرور.هر جا که پا میگذاری تنها بوی نفرت و کینه فضا را الوده کرده .میزان الودگیه هوا صد در صد
دیدن پسرک برایم عجیب نبود هیچ تازگی نداشت او به جای اینکه با دوستانش مشغول بازی و یا درس خواندن باشد امده درون جماعت گرگ صفت بزرگسالان .اینجا همه مانند یک تانک جنگی عمل میکنند هر کس که سر راهشان قرار بگیره له و لورده میشه, یادت به زشتی و کثافت ای زندگی من نیز به امید روزهای بهتر این دوران نکبت را گذراندم اما هرگز ان روی سکه هویدا نشد گو اینکه هویدا سالها پیش به جوخه اعدام سپرده شد
امروز شانزده اذر روز دانشجو بود روز لغو اپارتاید جنسی روز برابری و تساوی
  • شانزده اذر روز لغو اپارتاید جنسی و برابری و تساوی
    ما همیشه خوب شعار میدیم و به بدترین شکل عمل میکنیم

  • 2 Comments:

    Anonymous Anonymous said...

    درود بر شما

    اگر ممکن است نشانی وبلاگ بلاگ فایتان را برای من بنویسید.

    اکنون من و آقای کلنجار کنار هم هستیم.http://kalanjar.blogfa.com
    ایشان چندین بار کوشیده است برایتان کامنت بنویسید نشده .
    چشم براه تماس شما هستیم.
    ایدی ایشان در وبلاگشان موجود است.

    در باره نوشته شما نیز بعدا کیبورد فرسایی می کنیم.

    شاد باش وپاک

    December 08, 2005 4:21 PM  
    Anonymous Anonymous said...

    نمي دونم چرا نوشتي پوچ ، ولي واقعييت هيچوقت پوچ نمي شه ...

    December 12, 2005 7:30 AM  

    Post a Comment

    << Home

    Free Site Counters
    sokoot night