Monday, November 21, 2005

سگ را بجنبان

اون شب وقتی از سر خیابان پیچیدم تا وارد کوچه بشم ناگاه چشمم به او افتاد وقتی متوجه حضور من شد مات و حیران مانده بود
نمیدانست چکار کند از خجالت سرش را پایین انداخته بود و من حیرانتر خیره او شده بودم حتی تو چشمای من به سختی نگاه میکرد از زیر گاهی نگاهم میکرد و باز احساس شرمساری را در تمام وجودش حس میکردم تمام وجودم گرم شده بود و برای لحظاتی سرمارو
فراموش کرده بودم به شدت ترسیده بود. بیچاره از شدت رنجهای زندگی انچنان پشتش خمیده بود گمان میکردی هشتاد سالش است و سالها بیل و کلنگ تنها همدش بوده. گویا خلوتش رو بهم ریختم داشت میان اشغالها شام شبش رو جستجو میکرد از گرسنگی استخوانهای بدنش بدون نیاز به رادیولوژی دیده میشد نمیدانید چه صحنه ای بود واقعا از تمام وجود خودم بدم امده بود از اینکه چرا
زندگی اینهمه بی رحمه و انسانها سازندگان این پایه های بیرحمیند, کاش بودی و میدیدی اون توله سگی روکه همه عمرش به هفت هشت ماه نمیرسید انقدر از هیبتش شرمسار بود که حتی نگاهی هم به من نمی کرد تنها سرش را مانند مجرمی پایین انداخته بود تمام بدنش بدون مو و پشم از کف دست هم صافتر بود اونم تو سرمای پاییز .مثل اینکه روزگار اینجا هم با او یار نبود اصلا هیبتش شده بود شبیه یه موش اب کشیده اونقدر با شرمندگی نگاه میکرد که من یاد ادمای سرخورده جامعه انداخت یاد اون ادمایی که شبشون میاد اما شامشون نمیاد اونایی که از صبح تا بوق سگ برای یه لقمه نون جون میکنن ادمایی که همیشه لباسای ژولیده به تن دارن و ماهی یکبار هم رنگ حموم نمیبینن ادمایی که وقتی مریض میشن درد رو تحمل میکنن اما هیچ طبیبی نمیرن. یاد پیرزنی افتادم که تو یه سوراخ تو یه تپه زندگی میکنه یاد اون کودک واکسی تو پارک و....هر چی بگم کمه اما دیدن این حیوون به اصطلاح زبون بسته که با اون حرکاتش گویای خیلی از واقعیتها بود فاصله طبقاتی داخل جامعه رو به ذهنم یاداوری کردواقعا اگه اون ازیه نژاد خوب بود الان تو یه جای خوب روی دو تا دستاش لمیده بود و شکمش سیر شده بود از گوشت و استخوان فراوون و حتما الان شناسنامه داشت و کلی قیمت, دیدن اون اقایی رو به یادم اورد که وقتی سگ نژاد اصیلش مریض شد بردش به دکتر و دوا درمونش کرد حالا همین وضعیت رو تو زندگی همین انسانها تصور کنیم حتما افراد بالا شهرها و ثروتمندا از نژاد خوبن مٍثل شیانلو .بولداگ و....اما اونایی که تو محله های پایین شهرن ازنژاد معمولین, حقیقتا که ایجاد نظام طبقاتی تو زندگی ادما تا چه حد جلو رفته که تو سرنوشت حیوانات هم تاثیر گذاشته و بیچاره سگ به جای انکه ازدیدن من شروع به پارس کردن کنه تنها احساس شرمساری میکنه, پس از لحظاتی حیوان ارام ارام از کنارم رد شد و تو تاریکیه شب گم شد اما این من بودم که مات و مبهوت برای مدتها به اونجا خیره شده بودم ومبهوت نگاه میکردم .ساعتها فکر این موضوع من رها نکرد و واقعا زندگی را انسان نه تنها به خودش بلکه به همه موجودات تلخ و تنگ کرده
به قول سهراب گل شب بو چه کم از لاله قرمز دارد
این همان فاشیسم است به حیوانات هم رحم نمیکند
همه ما خود را برتر میدانیم و این همان ریشه فاشیسم است
تبعیض در رنگ .نژاد.مذهب و غیره

2 Comments:

Blogger . said...

هر کسی به وضعی که داره عادت می کنه ----
آتیش دارم اونم از نوع ژیپو ، خوبه ؟

November 22, 2005 2:32 PM  
Blogger صورتکِ خیالی said...

اممم استاد من هنوز سرکوچه هم نرسیدم ، خم کوچکه پیشکش!

November 25, 2005 2:41 AM  

Post a Comment

<< Home

Free Site Counters
sokoot night