Thursday, February 02, 2006

بگو به همه

آمدم تا دوباره از تو بنویسم از مرگ از سکوت از همه دردهائی که تمام وجودم را فرگرفته همانها که مرگ را برایم آرزو میکنند
از کودکی که هر روز برای لقمه ای نان به جای نشستن پشت نیمکت مدرسه به دستفروشی میرود به گدائی به دریوزگی
مردی که غرورش(چون شیری بی دندان) در میان مشکلات رنگ باخته و تنها برای مقداری پول گردن کج میکند,نامه اعمال پزشکیش را بدست میگیرد,از چند فرزند خردسالش میگوید,بغض را از میان ناله هایش احساس میکنم اشک در چشمانش حلقه میزند تا دل سنگ این جماعت غرق در کثافت و درد به رحم آید و روزی دیگر را به شب و شبی را به صبح برساند
آسمان غبار آلود و پر از درد است به دردهای این جماعت آگاه,او هر روز شاهد این تصاویر دردناک است,این روزها آنقدر بر حال اینان گریسته که دیگر چشمه های اشک چشمانش خشکیده در خیال خود حس میکنم آسمان هم بغض کرده و چیزی نمانده تا اشکهایش سرازیر شود ساعتی از شب نگذشته هوا تاریک است پس از یک خستگی عمیق از کار و دیدن این مناظر تکراری که گاهی فکر میکنم به عادت تبدیل شده آهنگ رفتن خانه سر میدهم
این یکی را نمیدانم چه باید گفت شاید نمایشیست برای رفع خستگی بعد از کار,جوانی که در آن ساعات شب در مقابل یک تیر چراغ برق واقع در جاده اصلی بیرون شهر چنان سر به زمین گذاشته و در حال سجده کردن است که اگر روبه شمال نبود گمان میبردم از آن مسلمانهای افراطی مجنون است در حال نماز خواندن
بیچاره مدتی میشد که آنجا بود و کسی به او توجّهی نمیکرد ابتدا گمان کردم مرده اما هنوز زنده بود و به خاطر نرسیدن مواد به بدنش به این روز افتاده بود
ماشین گشت پلیس بعد از تماسهای مکرّر پیدایش میشود و جوان را برای اوّلین بار در عمرش سوار آن ماشین چند میلیونی بنزمی کنند! امّا نه روی صندلی بلکه درون صندوق عقب ماشین ,به خوبی میدانم که از شدّت درد هرگز این اتومبیل سواری چند میلیونی را به یاد نمی آورد
هر روز شاهد مرگ چنین جوانهائی در کوچه و خیابانهای این شهر هستیم (همه چشمها را بسته ایم و به زمین خیره شده ایم)شاید مهم نیست که انسانی به خاطر سیاست بازیهای عدّه ای جاه طلب جان دهد
تنها در یک استان هر ماه درحدود 150 نفر دست به خودکشی میزنند

امشب آمده بود سراغم تا دوباره خاطراتش را زنده کند و دل کوچکم را به درد آورد آخر خوب میداند که چه زود احساساتم به حال تحرّک در می آیند
از کشتار رژیم آنقدر گفت از جوانهائی که همین نزدیکیها به خاک خفته اند و من و ما از ایشان بیخبریم از او که چگونه با شتر از بیابانها رفت تا جانش را نجات دهد
امشب میخوام زار زار به حال خودم و خودت گریه کنم بزار تو حال خودم باشم
دوست دارم تا صبح شعربگو به ایران از ایرج جنتی رو زمزمه کنم

وقتی خواستم داستانت را باز نویسی کنم اشک امانم را برید

5 Comments:

Blogger PaRaDa said...

zendegimun shode hamin
kari ham nemishe kard
bazi ha mahkum be nabudi hastan

February 03, 2006 9:05 PM  
Anonymous Anonymous said...

ye kam bekhab . vaghti bidar shi donya ye kam behtar mishe

February 04, 2006 12:27 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام آریای عزیز.
نمی دانم منظوزت از اعتقادات مذهبی چیست اما من سعی می کنم منظورم را روشن تر سازم.
آنچه تو دیده ای سیمای هر روز این شهر است...
شاد باشی.

February 05, 2006 7:42 AM  
Anonymous Anonymous said...

ghablie man boodam.
bedrood.

February 05, 2006 7:43 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam, nemidoonam behet gofte boodam ke computeram moddat haa virusi bood ya na, dar har soorat baabate moddat haa adame hozoor, bayad begam ye viruse semej va ye 3vaahed oftaadan, kaafi be nazar mirese!! :D
dar morede postet, vaaghan moteassefam ma ye hamchin mamlekati daarim. amma kheili sar baste va kholaase bagam: moshkele maa, haakemiate ma nist, moshkele ma, farhange oon mardomie ke haakemiate in haa ro mipaziran.
bebin... ta zamaani ke mardomae ma farhange savaari daadan, daaran, bayad ham yeki savaareshoon beshe. chizi ke maa baayad baahaash mobaareze konim, farhange mardomemoone. manzooramo mifahmi?
banaa bar in asaas, man taa hastam (ya ta dar iran, azad va saalem hastam) tasmim daaram be har tarighe momken baa farhange mardomam be setiz barkhizam. va fekr mikonam in tanha raahe nejaate.
movaffagh baashi...

February 08, 2006 8:56 AM  

Post a Comment

<< Home

Free Site Counters
sokoot night